شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 20 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 204 مامانی برای بهداد

شکوفه ی بهاری مامان سه شنبه : دیشب شما که خوابیدی ... بابا هم تو نت بود ... منم رفتم سراغ جمع و جور کمدا ...اگه خدا بخواد تمومش کردم ... تا بخوابم ساعت 2 شد ... بعدش بیهوش شدم ... تو هم راحت خوابیدی ... بابایی صبح رفت اداره ... هوا هم حسابی ابری بود و خونمون تاریک بود .. برای همین هم تو تا 12 خواب بودی .. من 11 بیدار شدم ... این اولین باریه که زودتر از تو بیدار میشم !!!!!!!!!!!!!!!!! بعد از بیدار شدنت صبحانه خوردیم ... مشغول صبحانه دادن به تو بودم که مامان بزرگ اومد ... صبحانت رو خوردی و بازی کردی ... من و مامان بزرگ هم گپ میزدیم ... ساعت 3 ناهار خوردیم .... تو یه کم خوابیدی .. مامانم هم ساعت 5 رفت ... بابایی اومد و من رفتم شام پزیدم .....
28 بهمن 1391

یادداشت 203 مامانی برای بهداد

شکوفه ی بهاری جمعه : بابا اداره بود .. ما هم تا لنگ ظهر لالا کردیم ... تازه اگه صدای بوق ماشینا بیدارت نمیکرد همینجور میخوابیدیم !!! ... بعدش با هم صبحانه خوردیم ... بعدشم بازی کردیم و شعر خوندیم و دور خونه چرخیدیم ... بعدش من خواستم برم یه کم خونه تکونی کنم که تو نذاشتی و منم بیخیال شدم ... بعدش دوساعت خوابیدی و منم هی دور خودم چرخیدم و هیچکاری نکردم ... بعدشم که بیدار شدی یه کم غذا خوردی و بعدشم بابایی اومد .. امروز بابایی حسابی سورپرایزمون کرد ... از راه اداره رفته بود بازارچه ی نزدیک محل کارش و برای تو یه جفت کفش ( که ازت بزرگه !) و برای منم یه شال خیــــــــــــــــلی خوشرنگ خریده !!!!!!!!!! من که تا نیم ساعت با همون شال تو خونه می...
23 بهمن 1391

یادداشت 202 مامانی برای بهداد

شکوفه ی بهار نارنج سه شنبه : دیشب خوب خوابیدی ... دم دمای صبح یه پیف مفصل کردی ... بعدش تا 12 ظهر خوابیدی ... منم که هلاک خواب !! خوابیدم تا 12 ... بابایی بیدار شده بود و داشت تی وی نگاه میکرد ... امروز بدون نق و نوق بیدار شدی ... صبحانه خوردیم ... تو هم با هزار کلک 4 تا لقمه خوردی ... بعدش یه کم بازی کردی ... منم ور دلت نشسته بودم ... بعد از ناهار ( ساعت 4 !!) خوابیدی ... من و بابایی هم خوابیدیم ... بعدشم که بیدار شدیم و یه چایی خوردیم و رفتیم بازار .. البته به اصرار بابایی ... قصدم مانتو خریدن بود ... بالاخره بعد از کلی بالا و پایین کردن و چرخیدن تونستم یه مدل دلخواهم رو پیدا کنم ... یه مدل هم به انتخاب بابایی گرفتم ... ولی ...
19 بهمن 1391

یاداشت 201 مامانی برای بهداد

شکوفه ی بهاری من پنجشنبه عصر : چند تا عکس یادگاری با هم گرفتیم ... اما اینقدر بدخلق بودی که اصلا خوب نشدن  ... بعدش یه کم تنت داغ بود و هی دلت میخواست تو بغل من ولو باشی و خودت رو بمالی به من !!! مثه پیشی !! ... از اون به بعد هم که همش ولو بودی ... غروب بود که خاله زنگ زد و کلی گله کرد ... انگار زنگ زده بود با مامان بزرگ حرف زده و مامان بهش گفته بود که بابایی رفته شمال و من تنهام .. خاله هم شاکی شد که چرا شب تنها موندی و همین الان میام دنبالت تا بریم خونه ما و اینا ... من گفتم خونه راحتترم ... نزدیکای 9 بود که خاله اومد خونمون و هی اصرار که پاشو جمع کن بریم ... ولی تو با اومدن خاله اینقدر بغض کردی و لب ورچیدی که بهانه ای شدی برای ...
16 بهمن 1391

یادداشت 200 مامانی برای بهداد

شکوفه ی بهار مامان دوشنبه : بابا خونست امروز ... سرفه هات ادامه داره و قراره عصری بریم دکتر ... غذا که نخوردی .. همش دلت بازی خواست ... البته بیشتر توی بغل بابا اینور اونور رفتی ... طفلک کمرش درد گرفت از بس راه برد تورو !! ساعت 6 بود که بردیمت دکتر خلوت بود ... آقای دکتر داشت یه نینی نازی رو ختنه میکرد .. اونم هی جیغ میزد و تو هم با دقت داشتی به جیغاش گوش میدادی !!! دکتر بعد از معاینه تشخیص داد که یه سرماخوردگیه ویروسیه و برات دارو نوشت ... بعدشم برات آز خون نوشت بخاطر کم وزن گرفتنت و البته به اصرار خودم ... بعدشم که از مطب اومدیم بیرون به بابایی گفتم : آز نمیبرمش !! هههههه ... هوا گرم بود ... فکر کن !!! بهمن ماه ساعت 7 ش...
12 بهمن 1391

یادداشت 199 مامانی برای بهداد

شکوفه ی بهاری مامان پنجشنبه : ساعت 10:30 بیدار شدی ... فوری چند تا لقمه نون و کره بهت دادم و حاضر شدیم و رفتیم مرکز بهداشت ... خلوت بود .. وزنت 9.750 بود .. از نظر خانومه بهداشتی کم بود .. ولی بنظر من 150 گرم توی 16 روز عالیه ... بازم یه سری نصیحت بارم کرد و دستور داد که بیشتر بهت برسم !!... بابایی هم امر کرد که دیگه نمیخواد بیاریمش قد و وزن ... !!!!! فقط برا واکسناش میاییم ...!!!!!!!! ... بعدش یه سر رفتیم فروشگاه و بعدشم اومدیم خونه ... بابایی برامون ناهار گرفت و خوردیم ... امروز برا غذاخوردنت خیلی بدقلقی کردی ... شیر هم خوب نخوردی ... سرفه هام هنوز ادامه داره ... دیشب نتونستم از دستشون بخوابم ... بابایی هم از وقتی اومدیم خونه هی ...
8 بهمن 1391

التماس دعا دارم

دوستای گلم ...  یه فرشته ی زیبا چند روز پیش بخاطر واکسن 18 ماهگیش که تقلبی بوده دچار تشنج میشه و میره بیمارستان ...  بعدشم بخاطر کم توجهی دکترا و پرستارا دچار اسهال و بدنش هم کم آب میشه .. خداروشکر الان رو به بهبودیه ... ولی ازتون میخوام برای سلامتی کامل "" گیسو طلا "" یه حمد شفا براش بخونید ... ممنونم دوستای گلم ************************************   با دعاهای شما دوستان .. دیروز گیسو طلا از بیمارستان مرخص شده ... البته هنوز بهبودی کامل حاصل نشده ... ولی همینقدر که از بیمارستان مرخص شده کلی جای شکر داره انشالله برای هیچ مادر و فرزندی از این دست مسائل پیش نیاد   ممنونم از دعاه...
6 بهمن 1391

یادداشت 198 مامانی برای بهداد

شکوفه ی بهار نارنج مامان یکشنبه : اولین روز از دومین ماه چهارمین فصل سال !!!!!!!!!! حالم خوش نیست ... دیشب موقع خواب احساس کردم گلوم میسوزه ... یه چایی عسل خوردم و خوابیدم ... اما نصف شب از درد گلو بیدار شدم و بعدش هم آبریزش و عطسه و اینا ... مجبور شدم نصف شب خوددرمانی کنم ... صبح هم که نگو و نپرس ... با گوشای کیپ و گلوی پردرد بیدار شدم ... اینا همه باعث شد که بداخلاق باشم ... و اوضاع وقتی بدتر میشه که بابا جون هوسه صبحانه ی اعیانی کنه !!! ... بابا رفت باشگاه و موقع برگشت مواد لازم برای اون صبحانه خوشمزه رو خریده و حالا امر فرمودن که من بدرستم !!!! ... ووووووووی ... خلاصه که صبحانه خوردیم و بعدش من ولو شدم رو زمین ... تو هم بازی میکردی ...
4 بهمن 1391
1